علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

ابوتوس

دیروز آغاها و آناها رفته بودن شهرستان برای تشییع جنازه دختر عموی اسلا. بماند که خبر تکان دهنده و ناراحت کننده ای بود و ما از جزئیاتش هنوز چیزی نمی دونیم. خلاصه قرار بود من و بابایی کلید برداریم که دوتایی یادمون رفته بود و بابایی هم سوئیچ زاپاس رو برده بود(چون شب قبلش تو با سوئیچ اصلی که کلیدای خونه هم روش بود، بازی می کردی و من یواشکی از دستت گرفتم و گذاشتم تو جا کلیدی اما بابایی همه جا رو گشته بود دنبالش جز جا کلیدی) و ما پشت در موندیم. عمه می خواست خونه تکونی کنه یا شایدم استراحت کنه و من نمی خواستم مزاحمش باشیم. تصمیم گرفتیم بریم خرید عید. تو هم نه کلاه داشتی نه کاپشن و نه کفش و نه شلوار. با دایی مهدی رفتیم خوابگا و دایی زحمت کشید تو رو ...
8 اسفند 1391

پایان نامه

در اندر احوالات پایان نامه باید بگم که دیشب عمویی داشت می رفت تهران دادم دو تا صحافی پایان نامه ببره تا اساتید گرام امضا کنن ان شالله. الان هم عمویی زنگ زده که رسیده دانشگاه و آدرس کلاس استاد هاشمی رو دادم بره ازش امضا بگیره. به استاد هم گفتم دادشم می یاد تحویل می ده. امیدوارم نه استادا گیر بدن نه بقیه جاها. استرس دارم کمی تا اندکی. سه تا فرم اول پایان نامه باید می ذاشتم که مشخصات خودم رو توش پر کنم و اساتید امضا کنن. دیروز بعد از کلاس رفتم صحافی ها رو تحویل گرفتم و با خستگی مضاعفی برگشتم خونه. خیلی خسته و گرسنه بودم. ترسیدم عمویی زود بره و تا رسیدم شروع کردم به پر کردن مشخصات. تو تا دیدی خودکار دستمه و این صحافی ها رو دیدی یه ذوقی کردی، و...
1 اسفند 1391

عقد همکار

امروز دو تا از همکارامون با هم عقد می کنن. ما فقط یه دختر مجرد داشتیم که هم خوشگل بود و هم خیلی مرتب و خوش تیپ و ناز.  پارسال که این همکار به طور موقت اومده بود به این واحد دل یکی از همکاران رو برده بود و وقتی برگشت تهران و انتقالی دائمش درست شد و دوباره اومد پیش ما، باهم نامزد کردن و امروز هم قراره عقد کنن. من که خیلی براشون خوشحالم. ان شالله خوشبخت بشن که واقعا به هم می یان. ان شالله همه دختر پسرای مجرد یکی هم کفو و هم شان خودشون پیدا کنن و به وصال برسن. از جمله دایی محسن. ان شالله.
1 اسفند 1391
1